سلام.برای این پست یک داستان از بحارالانوار رو که در کتابی تحت عنوان کشکول ازدواج (احمد ایزانلو)خوندم ،انتخاب کردم که براتون نقل می کنم.
حضرت سلیمان(ع) گنجشکی را دید که به ماده ی خود می گوید:چرا از من اطاعت نمی کنی و خواسته هایم را برآورده نمی کنی؟اگر بخواهی می توانم تمام قبه و بارگاه سلیمان را به منقار بردارم و به دریا اندازم.حضرت سلیمان (ع) از گفتار گنجشک خنده اش گرفت.پس آنها را به نزد خود خواست و پرسید:چگونه می توانی چنین کار بزرگی را انجام دهی؟گنجشک پاسخ داد:نمی توانم ای رسول خدا!ولی مرد،گاهی که می خواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خویشتن را بزرگ و قدرتمند نشان دهد،از این گونه حرفها می زند.
.گذشته از اینها عاشق را در گفتارو رفتارش نباید ملامت کرد.
حضرت سلیمان(ع) از گنجشک ماده پرسید:چرا از همسرت اطاعت نمی کنی؟،حال آنکه تو را دوست می دارد؟گنجشک ماده پاسخ داد:یا رسول الله او در محبت من راستگو نیست ؛زیرا با دیگری نیز مهر و محبت می ورزد . سخن گنجشک چنان در حضرت سلیمان (ع) اثر بخشید که سخت گریست.آنگاه چهل روز از مردم کناره گرفت و پیوسته از خدا می خواست علاقه ی دیگران را از قلب او خارج کرده و محبتش را در دل او خالص گرداند.
در دل ندهم ره،پس از این مِهر بتان را
مٌهر لب او،بر دل این خانه نهادیم(حافظ)
کلمات کلیدی: